اصلا، هیچ عاقلی به خاطر باران دنبال ابر میدود؟ یا مثلا داد و بیداد راه میاندازد که وای، ابر رفت، باران رفت و فلان و بهمان ؟!
دیر یا زود دارد، سوخت و سوز هم دارد؛ بدون تعارف و پنهان کاری تا بیایی به خودت بیایی و به یک نتیجه ی درست و حسابی برسی یک لذت و صفای خیلی خاصی هم دارد، اما بالاخره آدم یک جایی سرش به سنگ میخورد، یک جایی میفهمد مشکل کار کجاست، از کجا لنگ میخورد.
میفهمد که آدمها باید حکم ابر را داشته باشند برایش!
همین ابرهای یک شب و دو شب ماندگار که از بعضی یک باران دلچسب عایدت میشود و زمین شسته و تمیز و یک رایحهی دلنشین از بوی گـُل و گـِل، از بعضی هم توفان و تگرگ و خرابی، و از غالب دیگرشان هم نهایتا یک سایه!
بعد میفهمد آمدن و رفتن این ابرها نه دست خودت است، نه دست ابر، دست یک نسیم است! یک نسیم که اصلا نمیبینی اش، فقط گاهی وقت ها ممکن است وجودش را حس کنی!
بعد میفهمد که باید تا وقتی ابر باران برایش به ارمغان میآورد، لذت ببرد و زندگی کند، وقتی هم رفت، بگذارد برود، سعی نکند زندگی اش را رها کند برود دنبال ابر، چون بی فایده است، حالا شاید یک روزی دوباره نسیم مسیرش را عوض کند و باز گردد، یا یک ابر دیگر بیاورد.
و در واقع میفهمد به هیچ ابری نباید دل ببندد، هیچ ابری خاص نیست؛ این فقط احساسش است که ممکن است خیلی خاص باشد ...
اصلا خیلی خوب که نگاه کند میفهمد که همهی جذابیت این ابرها برای این است که آدم چشمش آسمان را هم ببیند گاهی!
و نهایتا آدم فقط باید تلاش کند بعد رفتن ابر، نگاهش را از آسمان برنگرداند و آن طراوت و شستگی را حفظ کند،
حفظ کند تا شاید ابری دیگر و ارمغانی دیگر ...
و الامور بالتقدیر، لا بالتدبیر