انگشت اشارهی دستِ راستم دیروز زخم شد! به صورت جزئی تر، دقیقا از روی شیار بین بند اول و دوم؛ موقع خرد کردن پیاز، به صورت عادیِ متمایل به "بد" بریده شد و من به خاطر دمِ دست نبودن جعبهی کمکهای پزشکی، با دستمال کاغذی و چسب برق مانع خونریزی بیشترش شدم. بعد، امروز غروب نگران شدم که نکنه اون دستمالِ کاغذی، به خاطر چند بار شستن دستم، رطوبت رو به خودش جذب کرده باشه و یه آلودگی ساده برای انگشتم مشکلی پیش بیاره! به خاطر همین نگرانی، دردِ1 تعویض کردن پانسمانش رو پذیرفتم و با بتادین اون قسمت رو ضد عفونی کردم و یه دستمال جدید جایگزین دستمال قبلی کردم. الان که طاق باز دراز کشیده بودم و از پنجره غرقِ سیاهی آسمون بودم، این فکر ذهنم رو مشغول کرد که چرا ما آدمها قسمتی از تنهایی هامون رو به واکاویِ زخمهای روحی و دلیلهایی که اون ها رو بوجود آوردند اختصاص نمیدیم؟ یعنی زخمهای روحی -که ما قدم از قدم براشون برنمیداریم و بیشترین توجهی که بهشون میکنیم یه آهنگ و یه قدم زدنِ شبانهاست- تاثیر کمتری داخل زندگی آیندهی ما دارند تا زخمِ سطحی روی شیار بین بند اول و دومِ انگشتِ اشاره ی دستِ راست؟ (با در نظر گرفتن چپ دست بودن من! :دی)
1- Pain is weakness leaving the body.
بعد نوشت: به نظرم اون قدم زدنها و آهنگ گوش دادنهای بعد زخم، فقط نقش مسکّن دارند و آدمی حتما باید زمانی رو اختصاص بده به سبک و سنگین کردن اتفاقات و نقاط ضعفی که عامل اون شد ...
تا دیروز، یک سال و چند ماه میشد که هر روز صبح، سر تقاطع خیابون ولیعصر و خیابون طالقانی، یه پیرمردی با یه قوز خیلی بزرگ رو میدیدم که روی یکی از این چهارپایه های تا-شو نشسته و یدونه ترازو جلوش گذاشته که مردم خودشون رو توزین کنند و بهش پول بدند. نکته ی خاصی که این آقای مسن رو از بقیه ی پیرمردهای توزین کننده متمایز کرده بود تا من هیچ وقت با ترازوش خودم رو وزن نکنم و پولی کمکش نکنم، سیگاری بود که یا پشت گوشش بود یا بین انگشت هاش. من هر دفعه که وسوسه ی کمک کردن بهم دست میداد با خودم میگفتم، پسر! پولی که من قراره به ایشون کمک کنم صرف خرید سیگار میشه و واسش ضرر داره! یا میگفتم کسی که برای خرید سیگار پول داشته باشه که نیازمند نیست!
اما چیزی که دیروز ذهنم رو مشغول خودش کرد این بود که من برای چی میخوام به کسی کمک کنم اگه هدفم چیزی جز بیشتر شدن لذت اون فرد از زندگی باشه؟ مگه من و امثال من هیچ وقت پولمون رو صرف لذتی نمیکنیم که میدونیم هم گذراست و هم زیان داره؟ مگه مثلا هزار جور Fast Food و نوشابه و ... نمی خریم با علم به این که برای بدن ضرر داره؟ پس چرا وقت کمک کردنم باید فکر این که طرف مقابلم می خواد باهاش سیگار بخره (که شاید کشیدنش رو از پنجاه سال پیش شروع کرده و هزار تا شاید دیگه) مانع من بشه؟ من به چه حقی میتونم انتظار داشته باشم یه نفر از کاری که من میخوام لذت ببره و از کار دیگه ای لذت نبره؟ (مادامی که لذتش با لذت بقیه کانفیلیکت1 نداشته باشه :دی )
این شد که اون روز غروب، تونستم به خودم بگم "شات آپ امیرابراهیم! مِیک ئه دونِیشِن و اَند لِت هیم خرجش کنه هرجور که دلش میخواد پسر!"
1- کانفلیکت! D:
خب، تاریخ زیر پست قبل تو نگاه اول نشون میده که چهل و پنج روز از پست اولم گذشته و همون نگاه اول باز نشون میده که بعله! من علیرغم علاقه ی شدیدی که به نوشتن دارم، دغدغه های مزخرفی هم دارم که سد راه نوشتنم شدند و این استعداد دوست داشتنیم رو از جلوی چشمام دور نگه داشتند. البته فور شور، این دور شدن، به معنی فراموش شدن نیست و من بارها و بارها داخل خلوتم، به این فکر کردم که قطعا روزی میرسه من روی یه صندلی چوبی کنار یه شومینه ای که خودم چوب داخلش ریختم، با یه جنس لطیف پشت یه پنجره ای که اون طرفش یه کوهستان سفید پوش از برف یا یه دشت سرسبز پر از گل و پرنده هست نشستم و مشغول نوشتن کتابی هستم که ظاهرا محتوای علمی داره، ولی باطنا از کنار هم چیدن حروف اول پاراگراف هاش یه نامه لطیفانه :دی درست میشه به همون جنس لطیف که روحش هم بی خبره! بعله! من اینچنین روح لطیفی زیر این جسم زمخت مخفی کردم!
بگذریم، هدف از نوشتن این پست، همونطور که از تایتل بر میآد، تعریف و تمجید و توصیه به اخلاق OpenSource هست. حقیقت امر این که توی چند ماه اخیر که با امتیپیِ دوست داشتنی و سینای عزیز آشنا شدم، نگرشی که به آموختن و اندوختنِ بی چشمداشت داشتم اونقدر تشدید شده که حاضر شدم تصمیم بگیرم که به خاطرش هر ماه چند ساعت وقت بذارم و مطلب هایی که جسته گریخته یاد میگیرم و گرفتم رو منسجم کنم و به صورت پابلیک منتشر کنم و نکته ی مهم این که از تک تک ثانیه های این کار، لذت می برم.
حالا چرا OpenSource و چرا لذت؟
راستش جواب هاش زیاده، ولی چیزی که من رو تشویق میکنه این هاست:
یک: ما آدم ها، خواه ناخواه، یه میل شدید درونی به تاثیر گذاشتن و تغییر ایجاد کردن داریم. هیچ آدمی ذاتا نمیخواد به دنیا بیاد که یه گوشه ای زندگی خودش رو داشته باشه و بعد چند سال هم یدونه "گودبای" بگه و بره. در واقع هرچقدر هم این زندگی منزوی، مرفهانه باشه، اون تشنگی ایجاد تغییر، خودش رو یه جایی نشون میده و اون سوال "وات هَو یو دُون این یور لایف؟" اگه جواب قانع کننده ای براش نداشته باشی، آزارت میده.
میگی اینطور نیست؟
خب، قبول. چشم هات رو ببند، سال های آخر عمرت رو تصور کن، چین و چروک روی صورتت رو حس کن. خب، الان نه زیبایی گذشته هست، نه قدرت گذشته هست، نه خیلی از دوست هایی که داشتی. یکم به گذشته فکر کن، یه مصرف کننده ی صرف بودن چه حسی داره؟ یه کارمند ساده، یه برنامه نویس ساده، یه طراح ساده یا .... . تو فقط کارهایی رو که بهت گفتند انجام دادی و اون کارها هم یه گوشه ای از زمان زیر خاکستر فراموشی جذابیتش رو باخت. هووممم! چه حسی داره؟ :) از خودت بپرس آیا این خونه ی پر زرق و برق و این ماشین لوکسی که دم درب هست و این حقوق چند هزار دلاری، تهِ قدرت من بود داخل دنیا؟ اگه جوابت مثبته، کیپ گوئینگ! به هر حال، جواب من منفی بود. کارهای بزرگ و تاثیرهای بزرگ چیزی هست که از نظر من ارزش داره. و همین شاید دلیل تنفری هستش که رفته رفته توی شاخ و برگ علاقهم به علوم مهندسی ریشه میدوونه ...
دو: دنیایی رو تصور کن که هیچ کتابی داخلش نوشته نمیشه، هیچ کسی دانسته هاش رو ارائه نمیده و هیچ علمی منتشر نمیشه! آینده ای براش میبینی؟ حقیقت مسلّمی که با یه ذره تفکر هر آدمی بهش میرسه اینه که با یاد دادن سرعت آموختن و تثبیت دانسته ها خیلی تشدید میشه.
سه: .... (پرایویت! :دی)
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یکباره برد آرام را
#حافظ دوست داشتنی
اصلا، هیچ عاقلی به خاطر باران دنبال ابر میدود؟ یا مثلا داد و بیداد راه میاندازد که وای، ابر رفت، باران رفت و فلان و بهمان ؟!
دیر یا زود دارد، سوخت و سوز هم دارد؛ بدون تعارف و پنهان کاری تا بیایی به خودت بیایی و به یک نتیجه ی درست و حسابی برسی یک لذت و صفای خیلی خاصی هم دارد، اما بالاخره آدم یک جایی سرش به سنگ میخورد، یک جایی میفهمد مشکل کار کجاست، از کجا لنگ میخورد.
میفهمد که آدمها باید حکم ابر را داشته باشند برایش!
همین ابرهای یک شب و دو شب ماندگار که از بعضی یک باران دلچسب عایدت میشود و زمین شسته و تمیز و یک رایحهی دلنشین از بوی گـُل و گـِل، از بعضی هم توفان و تگرگ و خرابی، و از غالب دیگرشان هم نهایتا یک سایه!
بعد میفهمد آمدن و رفتن این ابرها نه دست خودت است، نه دست ابر، دست یک نسیم است! یک نسیم که اصلا نمیبینی اش، فقط گاهی وقت ها ممکن است وجودش را حس کنی!
بعد میفهمد که باید تا وقتی ابر باران برایش به ارمغان میآورد، لذت ببرد و زندگی کند، وقتی هم رفت، بگذارد برود، سعی نکند زندگی اش را رها کند برود دنبال ابر، چون بی فایده است، حالا شاید یک روزی دوباره نسیم مسیرش را عوض کند و باز گردد، یا یک ابر دیگر بیاورد.
و در واقع میفهمد به هیچ ابری نباید دل ببندد، هیچ ابری خاص نیست؛ این فقط احساسش است که ممکن است خیلی خاص باشد ...
اصلا خیلی خوب که نگاه کند میفهمد که همهی جذابیت این ابرها برای این است که آدم چشمش آسمان را هم ببیند گاهی!
و نهایتا آدم فقط باید تلاش کند بعد رفتن ابر، نگاهش را از آسمان برنگرداند و آن طراوت و شستگی را حفظ کند،
حفظ کند تا شاید ابری دیگر و ارمغانی دیگر ...