سو: داشتم فکر می‌کردم اگر می‌شد کلمه‌ها را بوسید و بغل گرفت، حتما قبل این که بسپارمشان به ماه که نامه‌چیِ میان من و تو باشد، یک دل سیر از آن‌ها آغوش و بوسه می‌گرفتم. داشتم فکر می‌کردم که سفر یک طرفه‌ی کلمه‌هایم داخل این شب‌های بارانی به کجا ختم می‌شود؟
تو آدمی نبودی و نیستی که یک دو جین کلمه‌ی باران خورده را هر شب پشت در خانه‌ات نگه داری. حتما می‌بریشان کنج خانه کنار شومینه خشکشان می‌کنی، نگاه‌شان می‌کنی، لباس گرم تن‌شان می‌کنی و شاید یکی یکی می‌نشانی‌شان گوشه‌ی ذهنت و به‌شان فکر می‌کنی! حتی شاید تو هم دلت بخواهد به آغوش‌شان بکشی و ببوسی‌شان! اما نه، کلمه‌ی ‌های آغوش کشیده، یکجا بمان نیستند!
نو: داشتم فکر می‌کردم دنیا باید چقدر کوچک باشد که یک اختلال ساده‌ی دنیای صفر و یکی، یا اشتباهِ یک مهندس از همه جا بی‌خبر در گوشه ای از دنیا، بتواند Sourire چندساله‌ی تو را در گوشه‌ی دیگر از دنیا بخشکاند و تنها دلخوشی من را در گوشه‌ی سوم دنیا از من بگیرد.
داشتم فکر می‌کردم ... ! داشتم فکر می‌کردم و باران به شستن در و دیوار شهر مشغول بود. نه! صبر کن! باران به شستن در و دیوار شهر مشغول بود!؟
معمای پاییز چیست، که مرهمِ زخم‌های جدید و کهنه‌ی همه‌ی فصل‌ها را کنار می‌زند تا دوباره آن‌ها را نمایان کند؟


غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را
دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند
#صائب_تبریزی