تا دیروز، یک سال و چند ماه میشد که هر روز صبح، سر تقاطع خیابون ولیعصر و خیابون طالقانی، یه پیرمردی با یه قوز خیلی بزرگ رو میدیدم که روی یکی از این چهارپایه های تا-شو نشسته و یدونه ترازو جلوش گذاشته که مردم خودشون رو توزین کنند و بهش پول بدند. نکته ی خاصی که این آقای مسن رو از بقیه ی پیرمردهای توزین کننده متمایز کرده بود تا من هیچ وقت با ترازوش خودم رو وزن نکنم و پولی کمکش نکنم، سیگاری بود که یا پشت گوشش بود یا بین انگشت هاش. من هر دفعه که وسوسه ی کمک کردن بهم دست میداد با خودم میگفتم، پسر! پولی که من قراره به ایشون کمک کنم صرف خرید سیگار میشه و واسش ضرر داره! یا میگفتم کسی که برای خرید سیگار پول داشته باشه که نیازمند نیست! 

اما چیزی که دیروز ذهنم رو مشغول خودش کرد این بود که من برای چی میخوام به کسی کمک کنم اگه هدفم چیزی جز بیشتر شدن لذت اون فرد از زندگی باشه؟ مگه من و امثال من هیچ وقت پولمون رو صرف لذتی نمیکنیم که میدونیم هم گذراست و هم زیان داره؟ مگه مثلا هزار جور Fast Food و نوشابه و ... نمی خریم با علم به این که برای بدن ضرر داره؟ پس چرا وقت کمک کردنم باید فکر این که طرف مقابلم می خواد باهاش سیگار بخره (که شاید کشیدنش رو از پنجاه سال پیش شروع کرده و هزار تا شاید دیگه) مانع من بشه؟ من به چه حقی می‌تونم انتظار داشته باشم یه نفر از کاری که من میخوام لذت ببره و از کار دیگه ای لذت نبره؟ (مادامی که لذتش با لذت بقیه کانفیلیکت1 نداشته باشه :دی )

این شد که اون روز غروب، تونستم به خودم بگم "شات آپ امیرابراهیم! مِیک ئه دونِیشِن و اَند لِت هیم خرجش کنه هرجور که دلش میخواد پسر!"


1- کانفلیکت! D: